داستان زندگی شکوه السادات هاشمی
زن خانه داری که با اختراع سوسک کش ثروتمند شد
اگر کسی تن به مزه معمول و متداول
قورمهسبزی ندهد، به قورمهسبزی خیلی خوشمزهتری میرسد.
سوسکها بهانه بودند. او در هر حال باید کاری میکرد هر چند سوسک و فرار از اذیت
آن برای هر بانویی یک انگیزهی بزرگ است. بچه اول پدری که زن دوم هم گرفته و یک
خانوادهی شلوغ ساخته و کمکم کار کردن را هم رها کرده بود، آنقدر مسئول و مسئولیت
پذیر بود که رتق و فتق امور خواهر برادرهای تنی و ناتنی خودش را هم به عهده گرفت و
خیلی زود سرکار رفت و ازدواج کرد.
سالها بعد وقتی یک زن خانهدار بود و علاوه بر بزرگ کردن شش بچه در چند جا مربی ورزش صبحگاهی بود، سوسکها به ساختمانشان که نزدیک یک حمام عمومی و رودخانه قرارداشت هجوم آوردند و آن وقت بود که او به فکر راه چاره افتاد. خودش معتقد است موفقیتش پاداش خداوند به ذات اوست که همیشه خیر همه را خواسته است. فرمولش برای امحا سوسکها، سوسکها را نابود کرد. سوسکها دشمنش شدند و او دوست یک محله که از دست آنها ذله شده بودند.
خمیر میساخت و به هرکس که میخواست
دیگر چشمش به سوسک نیافتد میداد و کمکم تقاضا آنقدر زیاد شد که شد تولید کننده
این خمیر و مدیر عامل امحا. حالایک بانوی موفق است با چندین لوح و تندیس از
جشنوارههای مختلف کارآفرینی و از جمله کارآفرین برگزیده کشور در جشنواره
کارآفرینی شیخ بهایی. درسش را تا مقطع کارشناسی علوم اقتصادی ادامه داده و به
دنبال کارشناسی ارشد است.
عضو هیات موسس و هیات مدیره خانه کارآفرینان و انجمن ملی زنان کارآفرین است.
مسولیتپذیر بودم
آدمهایی که فعال و به قول انگلیسیها active هستند از همان بچگی منفعل نیستند و تن
به روز مرگی نمیدهند. من بچه بزرگ خانواده بودم و پدرم ازدواج دوم کرده بود و من،
حتی نسبت به بچههای زن دوم پدرم هم بی تفاوت نبودم. به درس، مسائل مربوط به خورد
و خوراک و مسائل اجتماعی، واکسیناسیون و حمام کردنشان توجه میکردم. آن موقع هنوز
اینطوری نبود که در همه خانهها حمام وجود داشته باشد و هر بچهای خودش برود حمام
کند. معمولا بزرگترها باید بچهها را به حمام میبردند.
یادم هست که پنج شش بچه را در حمام ردیف میشستم، در حالی که خیلی هم از آنها
بزرگتر نبودم. البته نمیگویم که همهی این کارها را برای بچههای زن دوم پدرم هم
میکردم اما به نوعی در زندگی آنها هم نقشی مثبت داشتم که شاید در ادامهی صحبتها
هم به آن برسم. در شش سالگی با ازدواج دوم پدرم و نقل مکان ما از شهریار به تهران
مواجه شدم. وضع مالی پدرم خوب بود اما گرفتن زن دوم و تن به کار ندادن، کمکم
اوضاعش را به هم ریخت.
هر کس هر قدر که سرمایه داشته باشد،
حتما باید کار کند تا اگر سرمایهاش را افزایش نمیدهد، کاهش هم ندهد. پدر من
آنطور که یادم میآید، زیاد کار نمیکرد و این باعث شده بود که سرمایهاش پایین
بیاید. یادم هست برادرم در کلاس پنجم تجدید شده بود. او صدایش را در نیاورد، من
فهمیدم و نزدیکای شهریور با او آنقدر کار کردم تا قبول شد. البته من فقط دو سال از
او بزرگتر بودم. معمولا آدمها به فکر خود و حل مسائل خودشان هستند اما من اینطور
نبودم و به اطرافیانم هم فکر میکردم.
درس میخواندم و کار میکردم
نزدیک خانه ما یک نمایندگی ایران ناسیونال وجود داشت، که در سال 46 تاسیس شده بود. آقایی به نام محمدرضا کلانتری، آن موقع قطعات پیکان را تولید میکرد. من با درخواست از ایشان و کمکشان، در جایی مشغول به کار شدم. سال 49 بود. یادم هست روز اول مهر بغض کرده بودم وقتی میدیدم بچهها به مدرسه میروند و من باید سرکار بروم. رفتن من به سرکار، مقارن با روز اول مهر شده بود. نزدیک به دو ماه در تعمیرگاه شماره 18 ایران ناسیونال، در خیابان هفده شهریور شمالی فعلی کار کردم.
از آنجا که بیرون آمدم فقط یک روز بیکار بودم. زنگ زدم به جایی وگفتم آیا شما «کاردکس من» میخواهید؟ کاردکس من کسی بود که موجودیهای لوازم یدکی را در برگههایی وارد و خروجیها را خارج میکرد. سه چهار سال هم در جای جدید کار کردم و همزمان با آن درس هم میخواندم. درس خواندن را خیلی دوست داشتم و اهل مطالعه بودم. برای پدرم کتاب میخوانم و در ازای خواندن قصههای هزار ویک شب و شاهنامه از او پول میگرفتم. خودم هم مطالعه را خیلی دوست داشتم. سعی میکردم کتاب، روزنامه و مجله تهیه کنم و بخوانم. شرایط مالی خانواده هم زیاد خوب نبود بنابر این از جاهایی که کتاب و مجله کهنه داشتند، با قیمت کمتر مجله تهیه میکردم.
کلاس هفتم بودم که دیدم پنج شش تا تجدید آوردهام و تکان خوردم. مگر میشد من تجدید آورده باشم؟ تجدیدهایم به این خاطر بود که مادرم میگفت باید همهی کارها را انجام بدهم و بعد کتاب یا درس بخوانم. خانواده ما هم خانواده شلوغی شده بود. دو زن پدرم با هم زندگی میکردند و مدام با هم درگیری داشتند. بعدتر پدرم صلاح دید که آنها را از هم جدا کند.
زن پدرم بیماریهایی گرفت که دکتر گفت
او باید در هوای پاک باشد، بنابراین پدرم او را به روستای رستگان در تفرش برد.
داشتم میگفتم که دیدم چند تا تجدید آوردم. تکانی خوردم، حواسم را جمع کردم تا هم
کارهای مادر را خوب انجام بدهم و هم درس بخوانم. تصور مادرم از بچه، به خصوص دختر
این بود که باید فقط کارهای خانه را انجام بدهد و خیلی درگیر درس خواندن او نبود.
سوسکها ساختمان را گرفته بودند
من اصولا زن بی نظمی نبودم که زندگیام را کثیف اداره کنم اما ساختمان ما یک ساختمان قدیمی در حوالی نارمک بود که سوسک زیادی داشت. این ساختمان همجوار یک حمام عمومی و رودخانه بود و سوسکها آن را گرفته بودند. مانده بودیم چکار کنیم که این سوسکها از بین بروند. اعضای خانواده با هم فکر میکردیم و با همسایهها بررسی میکردیم، اما نمیشد. کتابها را بررسی میکردیم و از سوسک کشهای مختلف استفاده میکردیم اما مشکل حل نمیشد.
موفقیتم، پاداش خداوند به ذات من است
به نظرم عوامل خیلی زیادی در موفقیت
آدمها تاثیر میگذارد. این نیست که بگوییم، اگر یک نفر خلاق و مبتکر باشد، حتما
موفق میشود. خلاقیت هم مسئله خیلی مهمی است اما تنها عامل نیست و عوامل مهمی در
این مسئله دخیل هستند. یکی از این عوامل روانی و انسانی آن است که آدمها خالص
باشند. وقتی آدمها روح خود را درگیر دروغ، سخن چینی، خیانت، بدجنسی، بدذاتی، غیبت
و ... نکنند و درونشان خالص باشد، خداوند به آنها پاداشهایی میدهد و آنها را به
راههای خوبی راهنمایی میکند.
من از وقتی که بچه بودم، برای خانوادهام و برای همه خیرخواه بودم. برای پدرم
کتاب میخواندم، به مادرم کمک میکردم، مواظب خواهر و برادرانم بودم و همیشه مفید
بودم. یک دخترخاله دارم که شوهرش روی او بنزین ریخته و آتشش زده بود. او میگفت تو
تنها کسی بودی که مرا به خانهات میپذیرفتی و حمامم میکردی. نمیخواهم بگویم من
بهترین مادر بودم اما برای بچههای همسرم هم زن بابا نبودم. بزرگشان کردم و مواظبشان
بودم.
پدر بچههایم مکانیک بود و در تعمیرگاه کار میکرد، مادرش و خانوادهاش که بیماری داشتند و میآمدند، من آنها را به دکتر میبردم. در خانه من همیشه باز بود و به نظرم تمام این عوامل جمع شد و خداوند یک پاداش خوب به من داد.
من به صورت اتفاق به فرمول سوسککش رسیدم چون خداوند میخواست آن پاداش را که گفتم به من بدهد.
فرمولم را اتفاقی و با آزمون و خطا پیدا کردم
اول دنبال مادهای بودم که سوسکهای خانهی خودمان از بین برود. از هرچه که استفاده میکردیم، سوسکها از بین نمیرفتند. ساکنان ساختمان ما از لحاظ مالی قوی نبودند با این حال حاضر شدیم کل ساختمان را یکی دوبار سم پاشی کنیم. ساختمان یکی دو روز بوی گند سم میداد ولی بعد از این یکی دو روز، باز سر وکله سوسکها پیدا میشد. توی ذهنم بود که باید کاری انجام دهم و به صورت اتفاقی و با آزمون و خطا به ترکیبی رسیدم که سوسکها را نابود میکرد. نه، بهتر است بگویم ترکیب من سوسکها را امحا میکرد.
ادیسون هم اتفاقی لامپ را ساخت
خیلی از کارهایی که بشر انجام داده از سر اتفاق است. بشر به صورت اتفاقی آتش را کشف کرد، ادیسون از سر اتفاق لامپ را ساخت. آن جور که من شنیدهام، مادرش میخواست در شب زایمان کند و نور نبود، او چراغهای گردسوز را جلوی آینه جمع کرد و دید که نور چقدر تشدید شده است، بنابراین فکر کرد کاری کند که نور را متمرکز کند و بتاباند و به این ترتیب لامپ را ساخت. خیلی از اختراعات و اکتشافات به دلیل نیاز بشر به وجود آمده است.
من هم از سر نیاز به فرمول خمیر سوسک رسیدم. شکل رسیدن به فرمول هم جالب بود. وقتی قورمهسبزی درست میکنید، یک نفر در آن آب غوره میریزد، یکی آبلیمو، یکی اسفناج هم استفاده میکند و هرکس مطابق با ذائقه و سلیقهاش این قورمه سبزی را درست میکند. یک نفر هم هست که میگوید چطور میشود از همه اینها استفاده کنم. او تن نمیدهد به اینکه کاری را که همه انجام دادهاند، انجام بدهد. اگر کسی تن به مزه معمول و متداول قورمهسبزی تن ندهد، به قورمهسبزی خیلی خوشمزهتری میرسد.
تقاضا زیاد شد، دیدم باید سفارش بگیرم و تولید کنم
وقتی آن ماده را درست کردم و دیدم سوسکهای خانهام از بین رفت، نگفتم این خمیر مال خودم باشد. مدام این خمیر را میساختم و به در و همسایه میدادم. به شاگردان کلاس صبحگاهی و معلمهای مدرسهای که کار میکردم هم دادم. هر کس میگفت خانهام سوسک دارد، میگفتم من یک ماده درست کردم که سوسکها را از بین میبرد. یک شب در خانهمان صحبت شد، پدر بچهها گفت میتوانید با بچههای تیم کوهنوردی جمع شوید و این را در قوطی بریزید و بفروشید اما من همینطور درست میکردم و به متقاضیان میدادم. تا اینکه تقاضا آنقدر زیاد شد که من به این نتیجه رسیدم که باید سفارش بگیرم و تولید کنم.
تولید در لگن رویین
در خانه یک لگن داشتم که جنس آن از روی
بود و توی آن لباس هشت نفر را میشستم و با همهی این کارها و مسئولیتها که داشتم
در همین لگن خمیر امحا درست میکردم و توی تیوپهای آکواریم میریختم و با دمباریک
ته آن را میبستم و توی پلاستیکهای که از پلههای نوروزخان میخریدم، میریختم.
بروشورهایی هم درست میکردیم و کنار این خمیرها میگذاشتیم. البته آن موقع دیگر
در خانواده هم به من کمک میشد و آنها هم در پیشرفت ما تاثیر داشتند. من نمیخواهم
بیانصاف باشم و بگویم همه کارها را خودم میکردم. همه به من کمک میکردند اما آن
جایزه به من داده شده بود.
وام گرفتم
آن موقع سازمان پژوهشها به کسانی که این گواهینامه را میگرفتند وام میداد. صندوق توسعه تکنولوژی به مخترعین، مبتکرین و مکتشفین وام میداد و من هم این وام را گرفتم. البته وامی که برای من بیستویک میلیون تصویب شده بود، شد چهار میلیون. یک وام دیگر گرفتم با عنوان« طرح اعطای کمکهای فنی و تکنولوژی» از وزارت صنایع که همیشه دعایشان میکنم. بدون بهره و بدون هیچ اذیت و آزاری این وام را به من دادند و من با قسط اول این وام توانستم در فیروزکوه سوله بخرم و کارم را گسترش بدهم.
پنجاه پنجاه شریک
علیرغم آنکه به من توصیه شده بود که شرکت نزنم، شرکت زدم و پدربچههایم را هم پنجاهپنجاه شریک کردم اما بعدا مشکلاتی به وجود آمد که بماند. نزدیک بود دوباره صفر شوم اما خدایی که جایزه را به من داده بود، دوباره به من کمک کرد. دوباره از پستوی دفترم شروع کردم و البته این دفعه پول داشتم. رفتم یک همزن خمیر نانوایی خریدم و آنجا شروع به کار کردم.
لطف خدا به من این بود که آن موقع که اسم را ثبت میکردم، این اسم را به نام شرکت نکرده بودم. وقتی که به وزارت بهداشت میرفتم که مجوز بگیرم نوشت: «حسب ارائه مدارک و محصول توسط شکوه السادات هاشمی، چون از سموم استفاده نشد، مشمول اخذ مجوزهای بهداشتی نیست.» در بحبوهه مشکلات ما، وزارت بهداشت گفته بود که باید پروانه ساخت بگیرید و معلوم شده بود که این سوسککش چقدر کارایی دارد.
ما توانسته بودیم سوسکهای همه جا را ریشهکن کنیم. دیده بودند کمکم داریم سوسک زندانها، ادارهها، ادارههای دولتی، بهزیستیها که نمیتوانستند معلولان را تکان بدهند و همینطور زندانها را ریشهکن میکنیم، بنابراین گفتند باید مجوز بگیرید و مجوز را به کسی میدادند که اسم فرمول به نام او بود، یعنی شکوه السادات. در آذر سال 81 یک شرکت تازه به نام «توره شیمی پارس» را تاسیس کردم و دوباره بلند شدم.
الان حدود پنجاه نفر پرسنل دارم. اول
در ناحیه صنعتی حاجیآباد بودم و بعد در شهرک صنعتی ایوانکی یک کارخانه را خریدم و
الان آنجا کار میکنم. کارخانه خوبی است. همه چیز را هم خوب و مکانیزه کردم.
بلاخره به دانشگاه هم رفتم
بلاخره به آرزویم که درس خواندن بود، رسیدم. در رشته اقتصاد صنعتی درس خواندم و با معدل هفده و نیم قبول شدم. الان پیگیر هستم که در کارشناسی ارشد درس بخوانم. پارسال شرکت کردم، وقت نکرده بودم درس بخوانم، در چهار درس منفی زده بودم. امسال فقط در درس آمار منفی زدم. اما بالاخره قبول میشوم.
سوسکها دعایم نمیکنند
اینکه محصولی را تولید میکنی که باعث میشود مشکل دیگران حل شود، لذت خوبی دارد، چون مردم بابت حل مشکلشان دعایت میکنند. مردم دعایم میکنند و سوسکها نه. یک بار در همان اوایل در بیمارستان آیتالله کاشانی کار کرده و سوسکهایش را ریشهکن کرده بودم. سینوزیت مزمن داشتم که باعث میشد بعضی وقتها صدایم بگیرد. مسئول وقت آنجا که الان اسمش یادم نیست گفت: سوسکها نفرینات کردهاند.
روزهای سخت گاهی در ابتدا بد به نظر میرسند اما در انتها معلوم میشود که برایمان مفید بوده اند
فقط باید اجازه دهیم تا ما را تبدیل به انسان بهتری کند.