روزگاری است غریب. اما انگار نمی خواهد که غریب بماند می خواهد غریب تر شود. می خواهد که بر گشتن به دوران کودکیت بشود رویای دست نیافتنی ات. می خواهد که از پا در آوردت. اگر خودت را نتوانست می رود سراغ کسی که با از پا در آوردنش، تو را از پا در آورد. می خواهد سرگردانت کند. می خواهد تبدیلت کند به موجودی سرد و بی روح. اما کاش تنها تلاشش را می کرد. دست به دستان موجوداتی از جنس خودت گره زده تا به هدفش برسد...
می خواهد که حرفهایت را نزنی تا فرصت ها را از دست بدهی. می خواهد که شعرهای نوازش گونه ات را فراموش کنی. می خواهد بسوزانتت در حالی که می خندد. می خواهد بسوزانتشان در حالی که می گریی. می خواهد تو را به خودش تبدیل کند. یا تسلیم می شوی یا تسلیمت می کنند...
روزگاری است غریب و غریب تر...